دلم ز گریه مستانه هم صفا نگرفت


فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت

نیامد از ته حرف شکوه ام به زبان


شرر ز آتش آسوده ام هوا نگرفت

کجا به مردم بیگانه انس می گیرد؟


رمیده ای که سلامی ز آشنا نگرفت

ز چشم، کاسه دریوزه سیر چشمی من


به رنگ بی بصران پیش توتیا نگرفت

ز مد عمر، نصیبش سیاهکاری بود


کسی که سرخط مشق جنون ز ما نگرفت

شود به باد کجا حکم او روان چون آب؟


سبکروی که هوا را به زیر پا نگرفت

بس است سایه تیر تو استخوان مرا


مرا به زیر پر و بال اگر هما نگرفت

کجا رسدبه گریبان مدعا صائب؟


که دست کوته ما دامن دعا نگرفت